iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

در کمند اهریمن 12(شیطان شب)

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...خوبین که...خیلی خوب...یعنی الان اینقد حال ندارم که نگو و نپرس...اصلا بی حوصله شدم عین سیر و سرکه...خوب...ولی پیش خودم گفتم هانی بیا الان که خیلیه خیلیه خیلی بی حوصله ای بنویس ببین چطور میشه...خوب...قبلا براتون از خواب دیدنام نوشتم...که گفتم خیلی خوابای طبیعی میبینم عینه عینه واقعیت...حالا من تو این خوابام چندتا شخصیت ثابت دارم که هرکدومشون بعضی وختا سروکلش پیدا میشه...کلا توی خوابای من...چهار شخصیت ثابت هست...بیکارن دیگه...خوب..دوتاشون بد و ترسناک هستن...اونا هیچ...یکیشونم شخصیت خوبیه...اونم هیچ...ولی یکیشون که خیلی برام عجیب و جالبه یه شخصیت خنثی هستش...الان میگم واستون...حدود شیش هفت سالم بود که اونو توی خوابام دیدم...رنگش عین همین عکس زیبا و دل انگیزیه که زدم اول آپ...اندازش به اندازه کف دست خودمه...یعنی کف دست که میگم یعنی طول انگشتامم باید حساب بشه...اون یه سوسک دسشوییه...ولی کلی بزرگتر از بقیه سوسکائه....من دفه های اول که میدیدمش فک میکردم واقعا واقعیه و حمله میکردم که بکشمش...با دمپایی میزدمش هیچیش نمیشد...با سنگ میزدم همینطور...هرکاری میکردم نمیمرد...هنوزم حرصمو درمیاره...چندبار با ماشین رفتم سرش بازم نمرده ...تازه از ماشین بالا اومد ...اومد داخل ماشین...توی خواب البته میگم هااان...توی خواب بعضی وختا میبینمش...ببینین ..من یه عادتی دارم سه سوت واسه جونورا و حیوونا اسم انتخاب میکنم ولی واسه این سوسکه هنوز اسمی انتخاب نکردمه...همین اسم شیطان شب رو هم همین الان واسه آپ نوشتم...ربط چندانی با سوسکه نداره...خداییش آزاری برام نداره...حمله بهم نمیکنه...فقط خودشو بهم نشون میده ...این منم که آزار دارم میخام هرطوریه بکشمش آخه رابطه منو با سوسکای دسشویی میدونین که...خیییییییییلی ازشون بدم میاد...همیشه هم میزنم میکشمشون...ولی این یکی که توی خوابامه رو نمیتونم بکشم...یعنی میزنمش...میسوزونمش...لهش میکنم...هر بلایی بگی سرش درآوردم ولی نمیمیره که نمیمیره...خوب...یعنی دوستای خوبم...بنظر شما این سوسک گنده که اصلا نمیمیره از کجا اومده توی خوابای من؟...اصلا حرف حسابش چیه؟...اصلا از کجای ذهنم میاد یا کجای ذهنم قرار داره...؟...واقعا نمیدونم...خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

شنبه 22 مهر 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

در کمند اهریمن11

ما را از شیطان نجات بده

..همه بدنم داشت میلرزید..میخواستم جیق بزنم ولی نمیتونستم...

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...من از دست هیولا قایم شده بودم تو اتاقم...اونم هی داد میزد (هانیییی بیاااا بیرونننننن..کارت داااارمممم)...ولی من اصلا بیرون برو نبودم...مگه مغز خر با سس اضافه خوردمه...خوب..مانی همینجور داد میزد که بیا بیرون از اتاق ولی من ..نه..آخه بدجور سربسرش گذاشته بودم..الان میگم..خوب..من توی وسائلم..یعنی راستش تو اسباب بازیام چندین تا ماسک ترسناک دارم..یه دونشو انتخاب کرده بودم بعدش وصلش کرده بودم به یه چوب نسبتا بلند بعدش یه چادرمشکی زنونه اینداخته بودم سرش...واااای..ترسناک شده بود...این مانی ما وختی میره جولو آیینه اینقد به خودش ور میره شونه آرایش میکنه هرکی ندونه فک میکنه دختر ملکه انگلستانن ایشون...خلاصه..یه روز ظهر بود..اونم روبرو آیینه...منم قایم تو اتاق پذیرایی ..وختی حواسش نبود یواش سینه خیز رفتم پشت سرش بعد همینجور که خوابیده بودم رو زمین یواش اون مترسک ترسناکه رو بردم بالا ..جوری که تصویر نحسش توی آیینه بیفته...چندثانیه طول نکشید مانی یه دادی زد که همه تو خونه ترسیدن ...برگشت اصلا منو حواسش نبود فقط عروسکه رو نیگا میکرد فرار کرد رفت تو اتاقش هی جیق میزد...خلاصه..منم قایم شدم تو اتاقم..کلی طول کشید تا دوباره حالش عادی شد..همه خونمون آشفته شده بودن...اونم پشت در اتاقم اومده بود و داد میزد..خلاصه ..مانی که کتکم نزد بالاخره ولی عموجان کتکم زد...پرنسس پدیا آخر شب ازم پرسید (تو که مانی الاغو ترسوندی خودت از جن نمیترسی؟)..گفتمش(من؟؟..بترسم؟؟..ها ها ها..عمرن)...خوب..گذشت...من یه عادتی دارم شبا که همه میخوابن میرم جولو آیینه هی به خودم شکلک در میارم...ولی نه همیشه...بعضی شبا...در یک شب تاریک و ابری و وهم انگیز که همینجوری ضرت ضرت رعد و برق میزد..نه بابا الکی گفتم یه شب خیلی معمولی و آروم بود تازه بیچاره کلیم شاعرانه بود...خوب..همه خواب بودن..منم روبرو آیینه داشتم ادا درمیاوردم به شاهزاده تاریکی..یعنی به خودم...خوب...وسط مسخره بازی بودم که...بسم الله..یا خداااا..او مای گاد..این چیههه؟؟؟...بخخخخدا داشتم سکته قشنگه رو میزدم...یه زن ترسناک..با موهای بلند و سیاه...توی آیینه بود...پشت سرم بود...خشک شدم...فشارم افتاد..نمیدونم شایدم رفت بالا...حالا مهم نیس...خوب..دستای کوچیکی داشت همینجوری خشک واستاده بود منو نیگا میکرد...انگار همین الان از جهنم مرخصی گرفته بود...دسشویی تازه رفته بودم گلاب به روتون وگرنه همونجا پایین تنمو رها میکردم...خوب...(هانی بیدار شو...داری خواب میبینی..این امکان نداره)...ولی نه ..خواب نبود..خیلی آروم برگشتم...همه بدنم داشت میلرزید..میخواستم جیق بزنم ولی نمیتونستم..زبونم بند بود...ولی همونجور که بعضیاتون حدس زدین یه موجودی به مراتب خطرناکتر از اون جن دیدم..بله..پرنسس پدیای خودمون بود...همون حقه خودمو زده بود ولی خیلی حرفه ای تر ...اون به جای چوب از یه عروسک استفاده کرده بود و سر اون ماسک ترسناک یه کلاگیس مشکی زده بود...اومد روبروم..گف(قشنگ درستش کردم؟)..حرف که نمیتونستم بزنم که..فقط سرمو چندبار تندتند به علامت بله تکون دادم...دوباره گف(به مادرجان نگی تا حالای شب بیدار موندم)..بازم سرمو چند بار تکون دادم یعنی ....اوکی..خوب..مترسک ترسناکه رو داد دستم خودش رفت تو اتاقش...منم مترسکه رو پرتش کردم فرار کردم تو اتاقم..اینم بخاطر قولی که به پرنسس ملیکا خانوم داده بودم که از پدیا بنویسم...امیدوارم خوشت اومده باشه ملیکاجان ...خوب..نکته اخلاقی چی بگم...آهان..بچه ها پول همه چیز نیست..خیلی چیزا هستن که نمیشه با پول خریدشون..مثلا...حالا....خیلی خوب..ادامه زدم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت ..هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

شنبه 7 مرداد 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

در کمند اهریمن 9

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای خوبم...حالتون خوبه؟...خیلی خوب...همونجور که از اسم و عکس این آپ معلومه ..میخام براتون از شیطان حرف بزنم...نه خوده شیطان...یه شیطان خیلی قدرتمندتر از هر شیطانی...مگه ممکنه شاهزاده تاریکی باشه و از شیاطینها ندونه...نه...نمیشه...خوب..این شیطان که میخام براتون ازش حرف بزنم...باور کنید خطرناکترین و قدرتمندترین شیطان هستش...اون سراغ همه میره...همه جا میره...بلا ازتون دور باشه خیلیا هم دور از جونتون عاشقش هستن...سراغ من؟...من؟...آره بابا ...سراغ منم میاد...بارها و بارها و بارها...سراغ شمام میاد...قبلا اومده ...بعدنم میاد...شاید همین الانم سراغتونه کلا..خخخخخخ...این هیولا اونقدر قوی و بد ذاته که حتی سراغ شیطان اصلی هم میره و اونو هم وسوسه میکنه...کارشم خوب بلده...خوب...حالا میخام اسمشو براتون بگم...ولی نترسین...خوب..((تنبلی))...آره...تنبلی...همین تنبلی خطرناکترین اهریمنه...اون نه تنها جلوی کارای خوب رو سعی میکنه بگیره بلکه اونقد تاریکه که حتی جلوی کارهای بد رو هم سعی میکنه بگیره...هیچکس از دستش راحت نیست...بنظر من ..یعنی توی تخیلات من ایشون شبیه یه حباب گندس که رنگی نداره...مثل شیشه...و مثل ژله حرکت میکنه و خیلی آروم راه میره...بعدش وارد بدن کسی میشه و جون و انگیزه طرفو میگیره تا اونو از حرکت سمت مسیرش منصرف  کنه...خوب..نگین تا حالا سراغتون نیومده که باور نمیکنم ناموسن...ولی..اینم نیست که کسی واقعا خسته باشه و استراحت کنه بگیم تنبلی گرفتشه...نه..تنبلی یعنی بتونی کاری رو انجام بدی ولی انجامش ندی یا خوب انجامش ندی...یا عقب بندازیش...این تنبلیه...وگرنه آدم باید استراحت داشته باشه...خوب...خدای عزیزه عزیزه عزیز برای شکست دادن یا دور کردن این هیولای بسیار خطرناک به ما یه هدیه هایی داده که میتونیم ازشون کمک بگیریم...اولیش اراده هستش...که البته اراده قویترین قدرتیه که خدای عزیزه عزیز بهمون داده...خوب..بعدش...هدف...که بستگی به خودمون داره...بعدش ورزش...من ورزش خیلی دوس دارم ولی متاسفانه تازگیا ازش تا حدود زیادی محروم شدم...در جریانش هستین دیگه...ولی من همه ورزشکارای دنیا رو دوسشون دارم...خوب..بعدش چیزی که خودم پیدا کردم...چندتا نفس عمیق و مثبت...اینو خودم فهمیدم...خوب...شاید شمام دونسته باشین...لطفا اگه کسی روش دیگه ای بلده به منم یاد بده..ممنون میشم..خوب...مطلبم تهش درومد دیگه فک کنم..خخخخخ...خوب...عاشقانه دوستون دارم...ادامه زدم..و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

جمعه 15 ارديبهشت 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

در کمند اهریمن8(برگردین کاریتون ندارم)

ما را ازشیطان نجات بده

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم..خوب..امروز تقریبا دو روز از بسته بودن نظراتم میگذره و خیلی برام سخته ولی باید تحملش کنم...خوب...توی داستانای قدیمی شهرمون یه موجودی هست به اسم..بمبره تررو..bombera terru..یعنی دیو خیلی قدبلند...بهش .شوگار درازه هم میگن..showgar derazah..یعنی شب طولانی...خوب...ایشون یه جن هستن که شبیه الاغ هستن..یه الاغ قدبلند و لاغر...روش شکار این جن آدمخوار اینه که ..شب معمولا دیروقت به شکل یکی از آشناهای شکار موردنظرش درمیاد و اون رو برای کاری به مناطق خارج شهر میبره و خیلی از منطقه مسکونی دورش میکنه...بعدش شکل واقعی خودش رو نشون میده...بعد اون بیچاره رو میگیره و ..قدش شروع به بلند شدن میکنه..خیلی خیلی بلند میشه...از دکل مخابرات هم بزرگتر...قربانی خودش رو بالامیبره..بالای بالای بالا..بعد ازون بالا پرتش میکنه پایین تا اون بمیره...بلا از همه دور باشه ایشالله...بعد به روش درندگان  اون رو میخوره...به نظر من اون هیچوقت شکل خودشو عوض نمیکنه بلکه توی ذهن طرف مقابلش یه نوع ..توهم بصری..ایجاد میکنه...جون من کلمه .توهم بصری رو داشتی؟؟...حال کردی؟؟...اصلامن این پست رو بخاطر همین کلمه ..توهم بصری..نوشتم..خخخخخخ...خوب...بااین توهم بصری قربانی فکر میکنه که یکی از آشناهای خودشو دیده و باهاش حرف زده...وقتی شخص به محل عامل توهم بصری رسید..توهم ناپدید میشه و اون هیولا میاد و اون بدبخت فلک زده رو میخوره...وای وای وای...دقیقا مثل شبکه های ماهواره ای غربی که توی ذهن مخاطبینشون توهم ایجاد میکنن و اونها رو سعی میکنن سمت خودشون بکشن...وقتی اونا رو به سمت خودشون کشیدن شکل واقعی خودشونو نشون میدن و بدترین استفاده ها رو از قربانیانشون میکنن..انواع سواستفاده ها و به بردگی گرفتن ها...که به مراتب از..بمبره تررو...بدتره...خوب..و..توی افسانه های غربی به این موجود...دانکی جن..donkey jin...میگن..یعنی ...جن الاغی...خوب..منم ازین موجود ترسناک یه خاطره دارم..که مال خودم نیست ولی..مال داداش جان مانی..داداش جان مصطفی..و..داداش جان وحید هستش...مال خیلی سال پیش...وقتی بچه بودن..البته میگم من اینو شنیدم و فقط چیزی که شنیدم رو براتون تعریف میکنم...از سه تاشون شنیدم...همشون یه چیز رو میگن...تناقض ندارن...بعدشم...مانی وختی میگه...علائمی مثل..لرزش صدا...سفیدشدن صورت..سیخ شدن موهای دست...تندتند آب خوردن رو داره...که احتمال راست بودن این جریان رو بالا میبره....خوب...کسایی که بیماری قلبی دارن...کسایی که ناراحتی اعصاب دارن..کسایی که معدشون خرابه..کسایی که سنگ کلیه دارن..کسایی که مشکل مثانه دارن...کسایی که سرماخوردن ادامه مطلب نرن...چون ترسناکه...اصلنم شوخی ننوشتم کاملا جدی نوشتم...


ادامه مطلب

پنج شنبه 13 خرداد 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

در کمند اهریمن7(فرشته مرگ برمیخیزد)

ما را از شیطان نجات بده

(مانی خدا لعنتت کنه...بیدارت کردم که کمکم کنی...صاف فرستادیم توی دهن اژدها؟؟)

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....خوب...یه شب ساعت سه و نیم چهار بود یه ذره گشنم شده بود...رفتم توی آشپزخونه که یه چیزی بخورم...من توی آشپزخونه بودم که یه صدای آشناشنیدم ..یعنی دوصدای آشنا...آره..دوتا سوسک دسشویی داشتن به همدیگه پیام میدادن...کوکوکوپ..کوکوکوپ...خوب..صداشون از داخل حموم میومد...منم چراغ حموم روشن کردم یه دمپایی برداشتم تانابودشون کنم...رفتم داخل حموم...آخه حموم ما تهه آشپزخونمونه...خوب...رفتم داخل حموم...دیدمش...سرشو کرده بود توی یه شکستگی کوچیک دیوار و به خیال خودش قایم شده بود..توی زاویه دیوار کف زمین بود...گفتم بهتره شامپو بریزم روش ببینم چطوری میمیره..میخواستم توی شامپوغرقش کنم...شامپو برداشتم ولی یه حس بدی داشتم...تا خواستم شامپوبریزم یه چیزی افتادجولوم....وای...نصف بدن یه سوسک دسشویی دیگه بود...از سقف افتاده بود...باعث شد به بالای سرم نیگاه کنم...(دخیل یا میرسلیمون)..یعنی(امیرسلیمان..حضرت سلیمان)...یه مار زرد رنگ روی سقف بود...نصف سوسکه دم دهنش بود داشتن میل میفرمودن ....این از کجااومده؟؟...ولی وقتی دقیق نیگاش کردم یه چیز دیگه بود...یه هزارپای بیش ازحد بزرگ بود...خشکم زده بود...اصلا سوسکه یادم رفت...(خونسردباش هانی..نترس...آروم باش)...یواش قدم عقبی برداشتم و خیلی آروم از حموم اومدم بیرون...نمیدونستم چیکارکنم...دست وپام از ترس لرزه گرفته بود...همش خیال میکردم یکی یاچندتای دیگه هم اطرافم هست...مجبورشدم مانی روبیدارکنم...(مانی مانی بیدارشو)...به زوربیدارش کردم(چته؟ بازخواب بد دیدی؟)...گفتمش(نه بدتر..یه هزارپا..هزارپا چیه ..یه ده هزارپا توی حمومه)...پاشد اومد که ببینه...آخه خیلی جک جونور دوس داره ولی فقط واسه گذاشتنشون توی الکل...اونم وقتی دیدش ترسید...گف(این دیگه چیه؟؟...نباید بکشیمش بایدزنده بگیریمش)..گفتمش(به من مربوط نیست خودت بگیرش اصلنم نزدیک نمیام)...خوب...من بایدمیرفتم توی حموم با یه سبد بزرگ پلاستیکی که سرش خوب کیپ میشد...وایمیستادم زیرهزارپابعدمانی باچوب بلند مینداختش توی سبد منم فوری درشو میبستم تا نخوردتمون...(مانی خدالعنتت کنه بیدارت کردم که کمکم کنی صاف فرستادیم توی دهن اژدها؟؟)..گف(خفه شوکارتو بکن)...خیلی ترسناک بود...همش حرکت میکرد روی سقف...منم زیرش جابجامیشدم...تااینکه توی یه موقعیت خوب..مانی اینداختش پایین..چشاموبستم دادزدم(یاعلی)...بعدش هزارپاهه افتادتوی سبدکه دستم بود منم فوری گذاشتمش زمین و سرشوگذاشتم کیپش کردم...نامرد همش توی سبد برمیخیزید ضرت ضرت هی باکلش میزد توی سر سبد بخخخخدا زور استفاده میکردم که درسبدبازنکنه...فردا من داشتم به یه هزارپای خیلی خیلی گنده توی یه شیشه بزرگ الکل سفید نیگاه میکردم....اندازه گرفتیمش یه ذره از یک متر کوتاه تر بود...یه چیز غیرعادی بود...تامدتی نگران بودم نکنه یکی یاچندتا دیگه مثلش باشه توی خونه...متخصص آورد مانی خونه رو سم پاشی کردن ...ولی دیگه هنوز که ازین چیزا ندیدم...ولی چیزی که نگرانم میکنه اینه که ممکنه سوسک پیدا بشه مثل این گنده شده باشن....خوب...هم بشن...منکه ترسی ندارم ...اندازه یه کامیون هم بشن ما در خدمتشون هستیم...و...ادامه مطلب...و..دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........هانی هستم.......................مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 25 فروردين 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

در کمند اهریمن6(روز داوری)

ما را از شیطان نجات بده

با تمام قدرت گازش گرفتم...اصلا انگشتشو جوییدم

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...بچه ها نمیدونم اسم بختک رو شنیدین یا نه...یه موجود عجیب و ترسناک که شبا توی خواب معمولا میاد بالاسر آدم و حسی مثل خفگی و فلج به آدم دست میده که بی نهایت ترسناکه...هیچکس نمیدونه دقیقا این موجود چیه...ما توی زبون محلیمون بهش میگیم(تپ تپو)..........tap tapoo......معمولا هم با وارد یه رویای دیگه شدن یا یه حرکت ناگهانی به یکی از اعضای بدن دادن این حالت ترسناک قطع میشه....امیدوارم سراغ هیچکدومتون نیاد خیلی ترسناکه...من که خیلی زیاد این موجود میاد بالا سرم...ولی جالبترین برخوردی که من بااین جونور داشتم شب قبل از روز اول مدرسه بعد از عید همین امسالم بود...یعنی همون شبی که از دوازده به اضافه یک به در اومدیم...خوب...من مثل همیشه خواب نداشتم تا حدودای ساعت چهارونیم پنج صبح...دیگه اونموقه تونستم یه مختصری بخوابم به شکر خدا...خوب...رو به سقف خوابیده بودم...خواب بودم میدونستم که خوابم...بعدش در اتاقم باز شد...بعدش دیگه بی حس شدم...هرکاری میکردم نمیتونستم تکون بخورم...خودش بود بختک بود...توی تاریکی اتاق نمیتونستم صورتشو ببینم...بعدش اومد نشست روی سینم بعدش بادستاش می خواست خفم کنه بااینکه میدونستم خوابم ولی باز خیلی ترسناک بود...اصلا همه بدنم فلج بود...بعدش همینجور که داشت خفم میکرد یکی از انگشتاش به دهنم خورد...منم باتمام قدرت گازش گرفتم اصلا انگشتشو جوییدم...قیافش یه ذره شبیه معلممون بود...فک میکردم خودش باشه...آخه بچه ها من با هیچ معلمی نمیتونم رابطه دوستانه داشته باشم...خلاصه...انگشتشو باتمام وجود گاز گرفتم...بعدش یوهو از خواب پریدم نشستم ...دیگه خوابم نگرفت تا دیگه رفتم مدرسه...خوب...روز اول مدرسه ها بعد عید بود...خلاصه...سرکلاس بودیم که آقامعلم وارد کلاس شد...یه چیز جالب...یکی از انگشتاش چسب زخم بسته بود...وختی فکرشو میکردم دقیقا همون انگشتی بود که من توی درگیریم با بختک گاز گرفته بودم....خدا شاهده همش یه جوری نیگاش میکردم....اونم همینجور یه جوری نیگام میکرد...همش پیش خودم فکر میکردم الانه که حمله کنه ...منم آماده بودم که انگشتشو گاز بگیرم...خوب...ادامه مطلب زدم...خیلی دوستون دارم....بدترین قسمت سرماخوردگی حس بد ذهنیه که به آدم دست میده....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم.......مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 15 فروردين 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

چایی..قلب..اضطراب

ما را از شیطان نجات بده

...شب ترسناکی بود....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب..من یه مراسم روکم کنی خاص داشتم با ممدزال..همون..پوز زنی...برخورد شدیدی بینمون اتفاق افتاد نزدیک بود ممد دانته سقط بشه ولی نشد...خوب...برای همین...من مجبور بودم با داداش جان مانی برم پناهنده بشم باغ...تا عموجان منو نکشدتم چون ازم خیییییلی عصبانی بود...خوب..حالا خاطره بعدی جریانشو مینویسم...خیلی خوب...رفتیم باغ...اتفاقا مانی با یه گله از دوستاش قرارگذاشته بود بیان باغ و خوش بگذرونن...هنوز کسی نیومده بود...منم توی اتاق ساختمون باغ تنها بودم...روی بخاری یه قوری چایی بود...سرشم باز بود...چایی هم همینجور داشت قل میزد...منم وسوسه میکرد....چایی هم سیاهه سیاه بود...بهش میگیم چایی عربی...خیلی خیلی غلیظ درست میشه...منم که چایی خورم قویه...بالاخره یه استکان ریختم و خوردم...عجیبش اینجا بود که خیلی خیلی خیلی خیلی تلخ بود....هرچی قندمیخوردم فرقی نمیکرد...خوردم و تموم شد...بعدش دادایی مانی اومد توی اتاق و درآخرین لحظه دید که من چایی رو تموم کردم...بعدش چشاش چارتا شد...گفت(ازین چایی خوردی؟؟)..یه کم نیگاش کردم(خوب اره ..اشکالی داره؟؟)...بعدش گفت(واقعا کوفت کردی ازین؟؟)..منم گفتم(خو آره احمق)..وای وای وای...یعنی بدبخت شدی هانی...میدونین اون چه جور چایی بود؟؟...الان میگم...یه مدل چایی درست کردن هست که...خیلی خیلی چایی خشک میریزن توی آب نیمه جوش...تا کاملا بجوشه...بعدش خیلی بی نهایت سیاه و غلیظ میشه....بعدش هرکی خواست چایی بخوره...یه ذره..یه کوچولو...خیلی خیلی کم...ازون چایی خیلی سیاه و غلیظ میریزه استکان و آب جوش میریزه روشو میخوره...الان من یه استکان کامل...استکان درشت ها...نه ریز...ازون زهرمار خورده بودم...مانی داشت دیونه میشد...اخه یه بار یکی از دوستاش همینجوری حواسش نبوده اینجوری مثل من چایی خورده بود و قلبش متوقف شده بود و مرده بود بیچاره...همه چی مال خداس...خیلی خوب...نمیدونست چیکار کنه..فقط گفت برو توی اونیکی اتاق و فقط قدم بزن...گفت که بدو بدو نکنم دراز هم نکشم و یا نشینم...فقط باید قدم میزدم....خوب..دوستاش داشتن میومدن...منم باید میرفتم توی اون اتاق تا چشمشون بهم نیفته...بچه ها ...ممنکه داداش بزرگتر داشته باشین...اونام کلی رفیق داشته باشن...فقط به این دلیل که دوستای داداش بزرگتونن قرار نیست بهشون اعتماد کنین یا باشون دوست باشین...می فهمین که چی میگم...من فقط از دوستای مانی با وحید خوبم...با یه ذره مصطفی غوله..و...یه کوچولو اون دوستش که کارای کامپیوترمو انجام میده..خدمات کامپیوتری داره...خوب...من رفتم اون اتاق...فقط هم قدم میزدم...اضطراب داشتم که نکنه بمیرم آه ممد دانته منو بگیره...همشم دستمو میزاشتم روی قلبم که مطمئن بشم داره کار میکنه...ولی کلا یه فشاری روی قلبم احساس میکردم و ضربانش تند و کند میشد...مانی هم بیچاره ده دیقه به ده دیقه میومد بهم سر میزد....خلاصه خیلی قدم زدم...استراحت هم میکردم ولی کلا تا صبح قدم میزدم...شب ترسناکی بود....خوب..بچه ها...توی خوراکی ها دقت کنین...هرچی که دم دست بود نخورین...هرچیزی براتون مشکوک یا جدید بود ..اول سوال کنین ..بعد عمل کنین...خوب..و...ادامه مطلب زدم راستی...و...هنوز عکسای حذف شده وبلاگ رو برنگردوندم..الان یوسف میگه((خسته نباشید))..ههههه...و...دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم......مرسی....


ادامه مطلب

شنبه 1 اسفند 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

چپ شو دیگه لعنتی

ما را از شیطان نجات بده

بعد چند دقیقه داداش جان صادق اسمس داد....

سلام دوستای گلم....عزیزای خوشکلم...خوب...یه سرگرمی خیلی جالب داریم ما که تا حالا دو بار فقط انجامش دادیم...یعنی خیلی فرصتش کم پیش میاد...باید چندتا از بچه های فامیل دورهم باشیم...توی یه جایی مثل باغ یا هرجایی که فضای باز داشته باشه...بعدشم داداش جان صادق باید بتونه ماشین ..ژیان..عتیقه باباشو که توی پارکینگ خاک میخوره رو بیاره...بعدش مسابقه شروع میشه....چندتا از بزرگترا کل کل میندازن که کی میتونه ماشین ژیان رو چپ کنه...نمیدونم میدونین یا نه..ماشینای ژیان قدیمی اصلا چپ ناپذیرن...اصلنش انگار از فنر خالی درست شدنه...خیلی خوب..حالا سرگرمی چیه..میگم...توی یه محوطه باز..هرکی ادعاش شد باید سعی کنه ژیان رو چپ کنه..خیلی سخته...یه بارش منو مانی و صادق و دوسه تا دیگه از بچه های فامیل بودیم...صادق رفت ژیان باباشو آورد...بعدش بازی شروع شد...مانی رفت..هی گاز میداد گاز میداد..یه هویی میپیچید ..ژیان کج میشد ولی چپ نمیکرد...خیلی تلاش کرد..نشد...بعدش صادق...اونم خیلی دیونه بازی درآورد..بازم ژیانه چپ نفرمودن...بقیه هم تلاش کردن..بازم نشدکه نشد...خوب..منم خواستم امتحان کنم..اولش اجازه بهم نمیدادن..ولی مگه میتونن جولوی کاریو که میخام انجام بدم بگیرن؟؟...غلط کردن...منم سوار شدم...قبل سوار شدن رو به همه کردم و گفتم(ادامه مطلب یادتون نره وا)...ههه..شوخی کردم...خوب..اولش میترسیدم..یواش میرفتم..بعدش ترسم کم شد وحشی شدم...هیولا شدم...هرچی میتونستم خربازی درآوردم بااین ژیان..چپ نمیشد که نمیشد...هیجان جالبی بود...میخواستم ماشین رو چپ کنم ولی تهه دلم نمیخواستم چپ کنم...ولی باز تلاش میکردم چپش کنم...(چپ شو دیگه لعنتی)...دیدین یه سوزن میره توی دست ادم..فوقش یه کم میسوزه دوقطره خون درمیاد؟؟..حالا سعی کنین آگاهانه خودتون سوزن بکنین توی دستتون..نمیشه..آدم دلش میترسه...توی ژیان هم منم همچین حسی داشتم...ولی چه باحس چه بی حس..چپ نمیکرد لعنتی...هیچی دیگه ژیان همه ماروشکست داد...خوب..ظهرشده بود مام گشنه...قرار شد داداش جان صادق بره پیتزا بگیره ...با ژیان رفت...مام منتظر تا بیاد ...بعد چند دقیقه داداش جان صادق اسمس داد...گفت..((کثافتا..تیر به اون شکماتون بخوره...سر پیچ خاکی راه باغ چپ کردم..بیایین..این قوطی حلبی رو برگردونین سر تایراش...زود باشین عوضیا))..وااااااایییییی...داداش جان صادق ژیان رو چپ کرد...الان که باید خوشحال باشه....بچه ها ژیان یه ماشین نسبتا قدیمیه که از دور خارج شده...ولی همین ژیان صد شرف داره به خیلی ازین ماشینای جدید..میدونم باهام موافقین...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.......هانی هستم......................مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 18 بهمن 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

در کمند اهریمن5

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خیلی خوب..ادامه مطلب یادتون نره...خوب...این خاطره که میخام بگم مال خودم نیست...مال عمومش ناصرمه...این خاطرشو زیاد تعریف میکنه..ولی شک دارم خاطره خودش باشه..بیشتر به یه حکایت میمونه تا یه خاطره...ولی خوب چون از زبون عمومش ناصر شنیدم ..پس خاطره ایشونه...خوب...عمومش ناصر جوون بوده...توی قسمت قدیمی شهر خونه داشتنه...بعدش توی اون قسمت قدیمی شهر توی خونه ها یه زیرزمینای خیلی خیلی عمیق و ترسناکی هست که هنوز کسی تهشونو ندیده..بهشون میگیم...شوادون...shavadun...خوب..مرکز جن و پری هستن اینجور زیرزمینا...همشون به هم راه دارن...چون قسمت قدیمی شهرمون یه..دژ...بوده..یه منطقه نظامی خیلی خیلی قدیمی...خوب...اونجاها مار زیاد بوده...دیگه یه چیز عادی بوده براشون...هنوزم هستن...خوب..یه بار عمومش ناصر که جوون جیگیلی بوده...رفته توی شوادون خونشون...توی قسمتی که در دسترس بوده...چون تابستونیا شوادونها خیلی خنک میشه...خوب...اون چندتا بچه مار افعی دیده...که یه جا جمع بودنه...ترسیده بکشدشون مادرشون کینه ای بشه...اونم یه سبد دستساز رو وارونه میزاره سرشونو یه سنگ گنده میزاره روش...بعدش قایم میشه تا ننه مار افعی بیاد...تا اونو بکشه...بعدش مار میاد..عمو مش ناصر میگه یه مار خیلی خیلی گنده بوده یه افعی شاخدار...میگه ازسه متر بیشتر بوده و خیلی کت و کلفت...ترسیده خودشو نشون بده...چون صددرصد اگه با ننه مار درگیر میشده مجبور بوده فردا به عنوان گلاب به روتون مدفوع از بدن مار و بچه هاش خارج بشه...خوب..مار میاد..به سبد نیگا میکنه...ولی بچه هاشو نجات نمیتونه بده...چون عموناصر سنگ خیلی گنده ای روی سبد گذاشته بوده..عمومش ناصر یه قدرت بدنی عجیبی داره....خوب...مار یه کار عجیب میکنه ..اونجا یه کاسه آب خنک بوده...بعدش مار میاد برای تلافی از زهر خودش توی اب میریزه تا هرکی بخوره بمیره...بعدش میره...عمومش ناصر سنگ رو از روی سبد برمیداره و بچه مارارو ازاد میکنه دوباره قایم میشه...بعد از یه مدتی مار برمیگرده...میبینه بچه هاش ازاد شدنه...یه کار عجیبتر میکنه...میره میپیچه دور اون کاسه آب سمی..فشارش میده تا کاسه میشکنه..و آب میریزه..تا کسی ازون آب نخوره...خوب..خاطره جالبی بود برای عمومش ناصر اگه من به جای عمومش ناصرجان بودم..ازین خاطره یه فیلم میساختم....بچه ها مارهای افعی ازون دسته مارهایی هستن که عمرشون سقفی نداره اگه عوامل طبیعی مثل شکارچی و آدمها که میکشنشون نباشه اونا هیچوقت نمیمیرن تا اونقدر بزرگ میشن که میشن اژدها...منم یه خاطره با یه مار افعی کینه ای دارم ولی خنده دار نیست...شاید ...شاید...میگم شاید بعدا نوشتمش...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم.........مرسی


ادامه مطلب

جمعه 9 بهمن 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

شمعون

ما را از شیطان نجات بده..پررو شده لاکردار

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...امروز بجز تولد حضرت محمد(ع)..تولد امام جعفرصادق(ع)هم بود...من خداوکیلی تازه شنیدم...اونم مبارک...قربون ایشونم میرم من..بخدا..خوب...این یه خاطره ترسناکه...اگه یادتون باشه قبلا یه خاطره نوشته بودم به نام((صدای مردگان))..اینم شبیه اونه..ولی ترسناکتر...چرا...الان میفهمین...خوب...پارسال برای میوه چینی باغ...چندتا کارگر استخدام کرده بودیم...آدمای خوبی بودن...ولی یکیشون یه ذره پررو تشریف داشت...بدبختی هم اینجا بود که خیلی سربسر من میزاشت...دیگه شورشو درآورده بود...خوب...همون روز اول قرار شد ایشون شب با من و عمومش ناصر و داداش جان مانی توی باغ بخوابه...ولی اتاق ما از اتاق ایشون جدا بود...ما توی ساختمون باغ خوابیده بودیم ولی کارگره که از یه شهر دیگه ای بود و جایی رو نداشت که شب اونجا باشه قرار شد توی یکی از اتاقای دم در اصلی باغ بخوابه...خوب...داشتیم با هم شام میخوردیم اونم هی به نمک زیاد خوردن من ایراد میگرفت...آخه بچه ها من وقتی غذا میخورم یه دستم قاشقه یه دستم نمکدون...خلاصه...از شانس بد...حرف آقای شمعون درومد...شمعون کیه...میگم...شمعون یه جن قدیمی توی باغهای اطرافمونه که توی یه باغ متروکه زندگی میکنه..میگن شکل یه میمون قرمزه..به زبون محلی ما هم حرف میزنه...عمومش ناصر میگه دیدتش ولی من خوشبختانه ندیدمش...نمیخامم ریختشو ببینم...خلاصه...عمومش ناصر و داداش جان مانی کلی از سجایای اخلاقی این شمعون گفتن منم همینجوری یه نقشه اومد توی ذهنم...پاشدم به بهانه غذا دادن به سگها رفتم توی اتاقی که آقاهه قرار بود بخوابه...اتاق خیلی به هم ریخته بود...یه طناب بلند پیداکردم و بستمش به یکی از پایه های تخت...تخت هم یه ذره شل و ول بود...عالی بود...یه سرطناب رو از پنجره اینداختم بیرون...و رفتم پیش بقیه ..هنوز از شمعون حرف میزدن...خوب دیگه نصفه شب شد و موقه خواب...بعد اقاهه رفت توی اتاق...مام توی ساختمون...آخه موقه میوه چینی دور از جونتون دزد زیاد میشه.....صبر کردم تا مطمئن شم همه خوابن...موندم تا ساعت سه نصف شب...آخه من توی شبانه روز خیلی کمتر از اونی میخوابم که فکرشو کنین...خوب...یواش رفتم بیرون ..راستش ترسیده بودم...رفتم پشت پنجره..آقاهه خواب بود...طناب رو گرفتم و چندبار آروم شل و صفتش کردم..تخت تکون میخورد ولی آقاهه خواب بود...بازم شل و صفتش کردم شدیدتر...صداش اومد گفت(کیه؟)..دررفتم توی درختا قایم شدم...خبری نشد برگشتم دیدم خوابه...اینبار هرچی زور داشتم زدم و باتمام قدرت طناب رو شل وصفت کردم...بعدش صدای یه جیغ بلند شد و اقاهه دادزد((یاپیغمبرررررررررر)...سگها هم از تهه باغ اومدن هی پارس میکردن...خرتوخر شده بود ولی صدای آقاهه نمیومد...مانی و عمومش ناصر از ساختمون بیرون اومده بودن ولی منو ندیدن چون یواش  رفته بودم توی باغ و از پشت سرشون رفتم توی اتاق....بعدش بیرون اومدم و خودمو به نفهمی زدم...(چی شده؟سگاچرا پارس میکنن؟)..رفتیم توی اتاق آقاهه...دلم هورری ریخت زمین...طرف مرده بود ظاهرا...افتاده بود وسط اتاق رو به سقف چشماش باز عین مرده ها...خیلی ترسیدم..خیلی...بعدش مانی یه کم تکون تکونش داد...آب زدن به صورتش ...به هوش اومد...خداروشکر...ولی هیچکس طناب رو ندید...تارفتن بیرون بازش کردم...تافردا آقاهه هیچی نگفت...فرداصب زودم رفت...میگفت...شمعون بهش حمله کرده...تختش مثل فیلم جن گیر ...هی تکون تکون میخورده....وای از دست این اجنه...نمیدونم چی از جون ماادما میخان...من به این نتیجه رسیدم که آدم توی زندگی باید خر باشه..اونم خرنفهم نه خر الکی....ادامه مطلب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم...........................مرسی

 


ادامه مطلب

سه شنبه 8 دی 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

صدای مردگان

ما را از شیطان نجات بده

همه گیج و سردرگم بودن...منم داشتم فقط به صحنه نگاه میکردم...و اینکه ترس چقد میتونه آدم رو گیج و سردرگم کنه...اون میگفت صدای ارواح رو شنیده که میخواستن ببرنش...یعنی صدای مرگ رو شنیده بوده...وای خدای من

سلام به دوستای گلم ...عزیزای خوشکلم...این خاطره برمیگرده به پارسال...مهمون داشتیم اونم به تعداد زیاد...کلا خونه نیست که...کارونسراس...اونم برای چندروز قرار بود بمونن...جا نبود که بخوابن...قشون جعفرجنی بودن...هرجوری بود جاشون کردن تو خونه...ولی بخاطر مشکل بی خوابی شدید من تااونجاکه میشد اتاق منو برای مهمونا درنظر نمیگرفتن...ولی بالاخره مجبور شدن یه نفر رو برای خوابیدن توی اتاق من جا بدن...یه خانم 45ساله مجرد بود...شب اول نمیدونستم چیکار کنم...بخاطر اون مجبور بودم کامپیوتر رو روشن نکنم....دستگاه بازی روشن نکنم چراغا رو خاموش کنم...کتابم دیگه نمیتونستم بخونم...همینجوری عین دیونه ها به تاریکی اتاق نگاه میکردم...فردا شد...منم شیطان درونم مثل همیشه فعال شد و یه چیزی به ذهنم رسید...منتظر موندم تا خانومه از گوشیش غافل بشه....گوشیشو ول نمیکرد که لعنتی...تااینکه ساعت نه یا ده شب رفت حموم و گوشیشو توی اتاق من گذاشت...الان موقش بود....رفتم سراغ گوشیش...رفتم توی منوی گوشی زیاد طول نکشید تا ضبط صداشو پیدا کردم...بعدش توی گوشیش حرف زدم با یه صدای گرفته و شبحی...((فاطمهههه...ماااااا بخاطررررر تووووو اینجاییییمممم....دیگه وقتشه به ما بپیوندی...زندگی توووووو تموممممم شدههههههه)بعدشم یه خنده خفه شبحی زدم تنگش...هههههههه...بعد صدای ضبط شده رو به عنوان صدای زنگ خوری گوشی انتخاب کردم...ماموریت تکمیل شد....بعدش دیگه هیچ منتظر موندم تا همه و همینطور فاطمه خانوم بخوابن...منم که عین جغد بیدار...یواش رفتم سراغ گوشیشو خیلی آروم و حرفه ای هلش دادم زیر تشک که اون خواب بود...یعنی توی تخت خواب من خوابیده بود...منم باید روی زمین میخوابیدم...مثلا میخوابیدم...یه نیم ساعتی گذشت...پاشدم رفتم توی حیاط....چندتا نفس عمیق کشیدم...بعدش شماره فاطمه خانوم رو گرفتم...یه کم زنگ خورد..زنگ خورد...بعدش...جیییغغغغغغغغغغغغغغغغ...یه جیغ بلند شیشه ها رو لرزوند...بعدش صدای جیغ قط نمیشد که....فقط جیغ میزد و مامانشو صدا میزد و کمک میخواست...بعد همه بیدار شدن....همه گیج و سردرگم بودن....منم داشتم فقط به صحنه نگاه میکردم...و اینکه ترس چقد میتونه آدم رو گیج و سردرگم کنه....اون میگفت صدای ارواح رو شنیده که میخواستن ببرنش....یعنی صدای مرگ رو شنیده بود....وای خدای من...وقتی فهمیدن که کار من بوده اول کلی تنبیه شدم مثل همیشه...ولی دیگه هیچکس جرئت نکرد توی اتاق من بخوابه....از ارواح ممنونم....فک کنم فاطمه خانوم اگه یه بار واقعا صدای ارواح رو بشنوه خیلی خونسرد بلند میشه و گوشیشو خاموش میکنه...من به این نتیجه رسیدم که آدم توی زندگی باید خر باشه...اونم خرنفهم نه خر الکی....و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..........هانی هستم...............مرسیمثل همیشه ادامه مطلب ..مثل همیشه پوستر..مثل همیشه مخلصیم...


ادامه مطلب

سه شنبه 19 آبان 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

در کمند اهریمن3

در پایان نیکی بر بدی غلبه خواهد کرد

سلام به دوستای گلم...عزیزای خوشکلم....بچه ها یه کم سرما خوردم اگه ممکنه زیاد به مانیتور نزدیک نشین خدانکرده شمام از من بگیرین..اخه سرماخوردگی مسریه ....خوب...یادمه شب دیروقت بود...ولی باید میرفتیم بشکه شربت رو می اوردیم میزاشتیم توی مسجد محل واسه فردا که فک کنم تاسوعا بود....از بس شلوغ کاری کرده بودیم یادمون رفته بود...منم که تنهایی نمیتونستم بیارمش ...پس من و ارین رفتیم که بیاریمش...البته با بابای آریا ارین رفتیم باماشین بردمون تا نزدیک اون محل ترسناک...خودشم یه مقداری کار داشت نشد بیاد بامون...پس منو ارین دوتایی رفتیم که بشکه شربت نذری رو بیاریم...کجا؟...بافت قدیمی شهر...اصلا وقتی میری اونجا وسط روز هم که باشه آدم جنی میشه چه رسه به اون موقه شب....من و آرین هم رفتیم...کوچه های تنگ و اجرفرشا و خیابونای باریک و دیوارای گلی و خشتی و درای چوبی...انگار که زمان چندصدسال به عقب برگشته باشه...اصلا اونجا یه طوریه..میگن پر جنه...همه هم اینو میدونن...ترسناکترین قسمتای بافت قدیمی شهرمون یه دالانهاییه که ما بهشون میگیم صعبات..sabat...درواقع گویش فارسیش میشه سابات..یا صابات..نمیدونم...خلاصه یه دالونای تاریک و ترسناکیه...هردومون ساکت بودیم...ولی با تله پاتی به هم میگفتیم که (هانی من میترسم)...و..(آرین منکه ریدم به خودم)...اون خونه ایم که باید میرفتیم و بشکه شربت رو میاوردیم...تهه یکی از دالونا بود یا همون صعباتا...وارد صعبات شدیم...یه کم رفتیم جولو خبری نبود...ولی درجاخشکمون زد.....یه پیرمرد با یه زیرپوش سفیدپاره و یه شورت بلند نشسته بود کناردیوار صعبات داشت نیگامون میکرد...بهش توجه نکردیم...گفت(اهای...با تو هستم)...موندیم ....خیییلی ترسیده بودیم....آرین گفت(بامن؟)...بعد پیرمرده سرشو آروم به علامت منفی تکون دادو گفت(نه)...من گفتم(بامن؟)بازم سرشو به علامت منفی تکون دادو گفت(نه)...بعدش موندیم ببینیم چی میگه...گفت(باهردوتونم..بیایین اینجا)...د بیا...جنه...یواش گفتم(آرین این یا جنه یا جن میخوره)...آرین گفت(نظرت چیه فرارکنیم؟)..منم گفتم(موافقم)...بعد جفتمون دوییدیم دررفتیم....ولی چه دررفتنی...تهه صعبات بمبست بود...یعنی درخونه ای بود که شربت باید بهمون میداد...بعدش دیدیم که پیرمرده داره به سمتمون گام برمیداره...لاغر بود و قد بلند و سیاه سوخته با یه صورت استخونی.....پر از چین و چروک.....خیییییییلی ترسناک بود....از ترس من و آرین همدیگرو بغل گرفته بودیم....الانه که بزندمون دیونه بشیم یا ناپدید بشیم...یا میخوردمون دیگه...آرین گفت(توجن زده ای یه چیزی بهش بگو بیخیال شه جون هرکی دوس داری)گفتمش(من از قبر اجدادم استخون خوردم جن زده باشم ..من سگ زده هم نیستم)....اومده بود بالاسرمون دیگه....خوشبختانه شربت و چایی زیاد نخورده بودم وگرنه صد در ملیون گلاب به روتون خودمو خیس میکردم...بدن جفتمون میلرزید...دستشو آورد سمتمون....داشتیم سکته رو میزدیم....ولی یه کار دیگه کرد ....کلون در خونه طرف رو تق تق تق زد...بعدش صدازد(صابخونه..نوکرای امام حسین اومدن شربت نذری رو ببرن)...یه کم آروم شدیم..چه جن مهربونی....حتما میخاد باشربت بخوردمون....بعد تتق تتق دربازشد...یه پیرزنی بود به مراتب از پیرمرده وحشتناکتر....گف (ننه بیایین داخل بشکه رو ببرین)....اولش نخواستیم بریم تو ولی پیرمرده دستاشو گذاشت رو شونه جفتمون مام رفتیم داخل...بشکه شربت اونجا بود...نفری یه لیوان شربت بهمون داد خوردیم...یه کم حالمون جا اومد....بعدش خواستیم بشکه رو ببریم....سنگین بود..اون اجنه کمکمون کرد....یه طرفشو گرفت...چه زوریم داشت منو آرین هم یه طرف دیگشو....وقتی بشکه رو میبردیم اصلا اون پیرمرده مارو میکشید باخودش ما کلا دکوری بودیم اونجا....خلاصه از صعبات اومدیم بیرون ترسمون یه کمی کم شد...کم کم دوباره وارد خیابون اصلی شهر شدیم...پیرمرده هی حرف میزد هی شوخی میکرد بامون....چه جن باحالی بود ها...خلاصه رسیدیم...به ماشین بابای ارین....بعدش بابای ارین به پیرمرده سلام کرد و اینا معلوم شد اسم پیرمرده حاج علی هستش....اونشب برامون یه خاطره شد دیگه هروقت حرف اونشب درمیاد میگیم حاج اجنه....خوب....بچه ها جن حقیقت داره توی قران اومده ولی اینم نیست هرکسی رو که یه کم عجیب غریب بود بهش بگین جن...یا هرچیز دیگه ای....و....ایستاده بود ...همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...........هانی هستم......عکس یکی از صعباتای بافت قدیمی شهرمو زدم ادامه مطلب ولی روز هستش ..شب خیلی خیلی ترسناک میشه...وای وای وای.......................مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 27 مهر 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

در کمند اهریمن2

ما را از شیطان نجات بده

سلام به دوستای گلم ....عزیزای خوشکلم....خوب..داشتم به اون سگ نگاه میکردم و اینکه چقدر زیبا و دوسداشتنی بودو چقدر بامزه داشت استخونا رو میخورد...(خیالت نباشه...روکو...من هواتو دارم)

توی مسیرای باغ یعنی خارج شهر همیشه جسارتا سگای ولگرد هست که یا تک هستن یا گروهی...اونا روزا خیلی کم حمله میکنن..اصلا فرار میکنن..ولی شبا میشن گرگ...به هرجنبنده ای حمله میکنن...توی سگای ولگرد اطراف باغمون یه سگ شیطانی هست که به نام...یزید...معروفه...همه سگا ازش حساب میبرن...حتی..نکبت و ظلمت...سگای خودم که همیشه تو باغن...خوب..این ..یزید...یه سگه ناجوره که هیکلش خیلی گندس..میگن حتی به گله های کفتار هم حمله میکنه...ولی من هنوز توی حومه شهر کفتار ندیدم...همش باید هیاهوهای تبلیغاتی باشه..خوب..پوست بدن این سگ همش سوخته...صورتش بخاطر سوختگی شدید خییییلی وحشتناکه...وسط پیشونیش یه فرورفتگیه که میگن جای گلولس..خلاصه سگ نیس که نگهبان دوزخه کثافت...یادمه یه بار داشتم باموتور داداش جان مانی میرفتم سمت باغ که دیدمش اونم دنبالم کرد خیلی ترسیدم ولی گازشو گرفتم و ساندویچی که داشتم گاز میزدم رو پرت کردم براش که بی خیال شه...حیف بود ساندویچ خیلی روش سس فلفل ریخته بودم...اونم موند و گرفت به ساندویچ..باور کنین اونلحظه اگه نوشابه هم دستم بود پرت میکردم براش تا ساندویچ راحت از گلوش پایین بره...خلاصه...یه شب داداش جان مانی رفته بود باغ و زنگ زده بود خونه که سوییچای ماشینشو گم کرده و یه نفر برام سوییچ زاپاس بیاره...عمومش ناصر که اصلا شهر نبود ...اینجور مواقع هم همیشه گزینه هانی روی میزه...خوب منم چاره ای نداشتم باید میرفتم...سوارموتور داداش جان مانی شدم و راافتادم...بچه ها باغ و حومه شهرو اینا هرچی که روز قشنگه ..شب دوبرابرش ترسناکه...خلاصه وسط راه بودم توی مسیر باغا که ضرت موتور خاموش شد...وای...بنزین تموم کرده..از آمپرش فهمیدم...خدایاچیکارکنم...هیچی..موتوروگرفتم دستم و راه افتادم سمت باغ...هرچی به مانی زنگ میزدم جواب نمیداد...یه هو دیدم از دور یه گله سگ ولگرد شبگرد دارن میان طرفم...چون میدونستم نمیتونم با حرف منطقی از تصمیمشون منصرفشون کنم  یه سنگ گرفتم و پرت کردم طرفشون...دیدم فایده نداره...بناچار دوئیدم رفتم از نزدیکترین درخت بالا.. همون درختی که ازش چند بار صدای مشکوک بلبل و قورباقه شنیده بودم..آخه میدونین بچه ها...مارای افعی وقتی بزرگ میشن میتونن صدای بلبل و قورباقه رو تقلید کنن ولی خیلی تابلو...تفاوت تقلید صداشون مثل تفاوت صدای داریوش و مهستی هستش...اینقدتابلو...فقط خداکنه مارروی درخت نباشه...سگا اومدن دور درختو شروع کردن باهم پارس کردن...خیلی خیلی خیلی ترسیده بودم...فقط خدا رو توی دلم صدا میکردم و میگفتم(دخیل یا حضرت سلیمان)..کمی گذشت که یه صدای وحشتناک شبیه صدای زوزه شیطانی به گوشم خورد...گله سگ ساکت شدن...آره..خودش بود..یزیدملعون بود...همه سگا فرار کردن..(خاک تو سرتون سگای احمق برگردین منو از دست این اهریمن نجات بدین)یه کم دنبالشون کرد و پارس کرد..پارس که نمیکرد عوضی داشت شیطان رو صدامیکرد...بخدا هربار که پارس میکرد همه بدنم تکون میخورد...چندبار پارسید و دور درخت چرخید...از شما چه پنهون گریم گرفته بود..ولی به کسی نگین..به همه بگین هانی تا اخرین نفس جنگید و به پسرم بگین پدرت مردشجاعی بود...بعد اون سگه عین یه ببر راه میرفت...از داداش جان مانی هم عضلانی تر بود بدنش...روز کسی نمیتونست به یزید نگاه کنه شب که دیگه جای خودداره...(یزید تورو کجای دلم بزارم)...ولی یزید ساکت شد...و ناله ملایم کرد...صدای ناله ای که خوب میشناسمش که علامت وفاداری و دوستیه....بعدخوابید زیر درخت و دستاشو جفت کرد زیرچونش..کاملامشخص بود کاری باهام نداره ولی بدنم هنوز میلرزید...ده دقیقه طول کشید تا بهش اعتمادکردم رفتم پایین اولش میترسیدم بعد یواش پامو گذاشتم رو پنجه هاشو تکون تکونش دادم...بعد اونم به پاهام پنجه میزد و بازی میکرد...بعدپاموگذاشتم رو سروگردنش و تکون تکونش دادم و ماساژش دادم..بچه ها...سگا عاشق این حرکتن...بعدش بیچاره عین یه توله سگ رام بود...بعدش موتورو گرفتم دستمو رفتم سمت باغ..زبون بسته راه افتاد دنبالم..تاچیز مشکوکی میدید سمتش غرغر میکرد و میرفت طرفش...یه غول بود تا یه سگ...هنوزم ازش میترسیدم..رسیدم باغ و رفتم داخل ولی اون داخل نیومد چون نکبت و ظلمت داشتن بهش پارس میکردن...بعدش تارفتم داخل ساختمون باغ یه هو کلی آشغال غذا و استخون و اینا ریخته شد سرم و مانی دیونه و چندتا از دوستاش هی میخوندن(تولدت مباااارکککک..تولدت مبااااارررک...الی آخر)...اصلا خوشحال نشدم چون اونروز روز تولدم نبود...فقط داداش جان مانی میخواست یه کوچولو سربسرم بزاره..سوییچاشم گم نکرده بود...ازین شوخی خرکیا منو مانی زیاد باهم داریم...اونشب موندم باغ نرفتم خونه..اومدم دم در باغ هنوز سگ اونجا بود...آشغال غذاها و استخونا رو گذاشتم جلوش اونم خورد...داشتم به اون سگ که نجاتم داده بود نگاه میکردم که چقد زیبا و دوسداشتنی بودو چقدر بامزه داشت استخونا رو میخورد..(خیالت نباشه روکو من همیشه هواتو دارم)...باور کنین خودمم نمیدونستم ..روکو..یعنی چی همینجوری الکی اونلحظه این اسمو روش گذاشتم...الان من و روکو باهم خیلی رفیقیم...اگه برای نکبت و ظلمت غذا نبرم برای ..روکو..میبرم...اون همیشه اطراف باغه..کافیه صداکنم(روکوروکوروکوروکو)..مثل موشک میاد...حیف سگ نیست اسم کثیف..یزید..رو سرش بزارن...کاش بلانسبت بلانسبت بلانسبت بلانسبت شما بعضی آدمام...بی خیال...روکو خیلی بیشتر از خیلی آدما دوستت دارم......و...ایستاده بود همچنان خیره درخورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم.......مرسی

سه شنبه 17 شهريور 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

دیگران2

ما را از شیطان نجات بده

هممون رو در روی هم بودیم...یه مسابقه فوتبال بود...بااین تفاوت که توپی در کار نبود...

نشسته بودم توی کافی شاپ و با ممددانته یا همون ممدزال داشتیم پیتزا میخوردیم..گفت(مزش عالیه)گفتمش(نه بابا آشغاله)..گفت(خو سس بریز روش)..گفتمش(چرا شکایت کردین؟؟)...گفت(من نکردم مامان بابا شکایت کردن)..گفتمش(چرا جولوشونو نگرفتی؟)گفت(نتونستم)...گفتمش(نخواستی)..گفت(حالاکه همه چی درست شده)..گفتمش(بییییییبب..هنوز داداشم برنگشته خونه)...گفت(بیییییییییب...به من چه)...گفتمش(حالا ول کن اینارو..کی مسابقه بی توپ بدیم؟)..گفت(فردا عصر ساعت شیش)...گفتمش(نه اونموقه شلوغه..فردا ساعت ده صب همون جای همیشگی)...گفت(قبول)..بعد لایک زدیم..

((فلاش بک))...من میدونستم که ممدزال صبا تا لنگه ظهر خوابه و مامان باباشم خونه نیستن..صب زود میرن سرکار...میدونستم که درم قفل نمیکنن که میرن...فقط یه مقداری پارچه سیاه لازم داشتیم..که خونه آرین آریا بودچون ماه محرم هرسال تکیه دارن(((یاامام حسین شهید)))...خوب پارچه سیاه جور بود...مونده بود مانی که اونم چون دیده بود چه اذیت  وحشتناکی ممد زال اینا سرم آورده بودن حاضر شده بود بامون همکاری کنه..خوب..منتظر موندم تا صب زود مامان بابای ممد دانته رفتن پی کارشون..ممددانته خوابش سنگین بود...خوب ماشین اومد یه ابوطیاره سال چهل و دو ..مزدا...بود..یه بلندگو سرش نصب...و بقیه تجهیزات...شب قبلش اعلامیه فوت درست کرده بود مانی به کمک دوستش که خدمات کامپیوتری داره ...اعلامیه مرگ ممد دانته یا همون ممد زال...زده بودیم به دیوارا...خیلی سریع نصب کردیم پارچه سیاهارو...قید پارچه سیاهارو زده بودیم...خودم بعدا بهترشو برای تکیه خریدم هدیه کردم(((یاامام حسین غریب)))...خوب..من و آرین آریا داشتیم سر اینکه کی از روی دیوار بره بالا و در خونه مردم رو باز کنه بحث میکردیم...که وسط بحث دیدیم در باز شد ..دیدی نقشه ریده شد رفت...ولی وای زاگرس بود...وروجک وقتی ما داشتیم بحث میکردیم رفته بود بالا دروباز کرده بود...نمی دونم چطور از نیزه های روی دیوار رد کرده بود..دلم هرری ریخت زمین ناموسن...خلاصه زاگرس گفت(الان در بازه)...ای ول زاگرس آخرشی به مولا...مانی هم به دوست خلافکارش ..یعنی یکی از دوستای خلافکارش زنگ زد که بیاد جلو روبرو خونه وایسه...زود چندتا صندلی پلاستیکی از عقب مزدا بیرون آوردیم و چیدیم دم در...هممون پیرهن سیاه تنمون بود...بعد داداش جان مانی بلندگو رو کار انداخت...((همون سوره مبارکه که میگه..اذا الشمس و کوورت و اذالوحوش الحشرت و اذالمو عود تو سوئلت به ای ذنبه قتلت))...خدامنو ببخشه اگه اشتباه نوشته باشم حضور ذهن ندارم ناموسن...محمدعبدالباسط میخونه ..همتون شنیدین خیلی معروفه...قبول حق ایشالله...بعد چندنفر اومدن و بهمون تسلیت گفتن و کم کم داشت شلوغ میشد..یه چندتااز همسایه ها هم دروباز کردن دیدن ممدزال مرده بهت زده شدن..مام خودمونو غصه ای نشون دادیم و دستامون جلو چشمامون بود ومن گریه میکردم یعنی خندم گرفته بود...خداوکیلی زاگرس خیلی نقششو قشنگ بازی میکرد ..اصلا جدی جدی گریش گرفته بود...یوهو زن همسایه ممدزال اینا اومد بیرون شروع کرد جیغ زدن و میزد تو سروصورت خودش...بعدش بقیه زنها هم گریه و جیغ ......ناجور نقشم گرفته بود...ولی خدایی کارم خیییییییلی بد بود خیلی خیلی بد بود...منو بچه ها یواش در رفتیم...مانی هم در رفت..فقط دوست خلافکار مانی موند تا یه کم شلوغتر بشه..باید میموند پولشو گرفته بود...از دور داشتیم نگاه میکردیم..که یه هو امبولانس اومد...یه لحظه فکر کردیم نکنه زال واقعا مرده ما نمیدونستیم...نگو بیچاره صحنه رو دیده غش کرده رعشه شدید بهش دست داده..اگه سنش بالا بود حتما میمرد...چون من خودم چندتا از اعلامیه های مرگشو انداخته بودم تو حیاطشون تا وقتی اومدبیرون ببینه...آمبولانس که برای بردن ممددانته اومده بود صحنه رو واقعی کرده بود...خلاصه بیشتر از اونی که بتونین حدس بزنین گندش درومد...شکایت کردن...مانی و دوستش متواری شدن...منو هم بردن آگاهی ولی یه کلمه هم اعتراف نکردم...همه میدونستن کارمنه ولی نمیتونستن ثابت کنن...دیگه خوشبختانه کار به زاگرس و آریا ارین نکشید...بالاخره همون روز مامان بابای ممد زال یاهمون ممد زالو  رضایت دادن..ولی مامانش یکی خوابوند بیخ گوشم تو آگاهی ناجور ولی زنعموجان به خدمتش رسید وحشتناک...داداش جان مانی تا یه هفته خونه نیومد همش باغ بود من براش غذا میبردم هرچی بهش میگفتم همه چی تموم شده باور نمیکرد اصلا از خداشه بره باغ بمونه...ولی درس خوبی به ممد دانته دادیم تا اون باشه سربسر من نزاره.....

هممون رو در روی هم وایساده بودیم...مسابقه فوتبال بود ولی بدون توپ...واسه تصفیه حساب بود...دعوا بود یه دعوای تمام عیار...حالا من و ممد دانته میدونیم مزه مرگ چطوره تا حدودی...قلبم تندتند میزد...نگاه سردویخزده ممدزال چیزی نبود که منو بترسونه....بیشترنگران زاگرس بودم که یه دفه جلو نیاد...اون هیچوقت اجازه نداره توی هیچ دعوایی دخالت کنه.......من به این نتیجه رسیدم که آدم توی زندگی باید خر باشه اونم خرنفهم نه خر الکی......و.....ایستاده بود همچنان...خیره درخورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........................هانی هستم..........مرسی

سه شنبه 10 شهريور 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

دیگران1

  ما را از شیطان نجات بده

سلام به دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...یه روز صب بود حوصلم توی خونه سررفته بود..گفتم برم سراغ دوستام شاید یه کم حالم سر جاش بیاد..خوب..لباس عوض کردم...داداش جان مانی هنوز خواب بود..از خونه زدم بیرون...ولی همونجا درست راست پیشونیم روی دیوار روبرو یه اعلامیه دیدم..اعلامیه فوت..بلا ازتون دور باشه..هزار سال عمرتون..خوب..عکس متوفی رو دیدم بیچاره نوجوون بود..گفتم برم ببینم کیه شاید یکی ازین وحشیا مرده باشه ..ایشالله....خلاصه..رفتم جولو...خشکم زد...باورم نمیشد...عکس خودم بود..خوده خوده خودم...کلا نوشته بود(هوالباقی...یه شعرسوزناک...به مناسبت درگذشت نوگل باغ زندگی..هانی فلان..و الی آخر)..البته از ترس همشو تاآخر جرعت نکردم بخونم..ترس همه جونم رو گرفته بود...داشتم سکته رو میزدم بخدا...لپموگرفتم کشیدم..گوشمو کشیدم..نه خواب نبود...داشتم بی هوش میشدم از ترس...برگشتم خونه..ولی من هنوز هزار آرزو داشتم..چرااینقد زود مردم؟؟؟؟....حیف بودم...دیدی مفتی مفتی جوون مرگ شدم...چشمم زدن حتما...در خونه رو لمس کردم ولی دستم از توش رد نمیشد...بدنم هم روحی نبود...طبیعی بود..رفتم سمت اتاق داداش جان مانی..بهش دست زدم..میتونستم لمسش کنم...با ترس تکونش دادم..(مانی..مانی..)به زور بیدارش کردم..گفت(چته؟...چه مرگته؟)..گفتمش(بیدارشو..کارت دارم)...بیدار شد..گفت(ضر بزن بینم چی میگی؟)...گفتمش (مانی تو منو میبینی؟)...یه کم نیگام کردگفت(متاسفانه قیافه نحستو دارم..چطورمگه؟)...خوب...یه کم خیالم راحت شد ظاهرا منو مانی باهم مرده بودیم..آخه آدم قحط بود من با این مانی مردم؟؟...گفتمش(داداشی...دیگران...شدیم رفت)...گفت(چی میگی؟عین آدم حرف بزن..دیگران کدوم خریه)..گفتمش (بابا اون فیلمه بود مرده بودن فکر میکردن زندن..)..گفت(کدومو میگی؟)گفتمش(آنجلا جولی بابا)...گفت(آهان یادم اومد..خوب آخر فیلمش چی شد؟؟)...ععععععععع...این چقد خنگه...گفتمش(بابا ما مردیم فک میکنیم زنده ایم..)گفت(مغز فندقی عین بشر حرف بزن تا خودم نکشتمت)..گفتمش(ناموسن مردیم..آگهی فوتم دم در بود)...خلاصه داداش جان مانی هم یه کم ترسیدو حاضر شد باهام بیاد دم در اگهی رو ببینه...رفتیم دم در..من همش به این فکر میکردم که باز خوبه من هنو بچم گناه زیادی پام نوشته نشده شاید بتونم بهشت رو ازون دور دورا ببینم..این مانی بدبخت چیکار کنه که جاش تهه جهنمه تضمینی...آگهی فوتم هنوز سرجاش بود..رفتیم طرفش..من همش پشت داداش جان مانی قایم بودم..داداش جان مانی هرچیم که منو محکم کتکم بزنی باز قایم شدن پیش تو برام امنترین جای دنیاس....خوب..شروع کرد به خوندن تا آخرش...بعد کلی خندید و یه پس گردنی مهمونم کرد...آخه آخرش نوشته بود...(خانواده های..هانی روانی..آرین آهنی...آریاکلاس..زگی زیگ زاگ...و یه چندتا اسم و لقب زشت که از گفتنشون درین محفل هنری معذورم خودتون از قوه تخیلتون کمک بگیرین)...انگار زندگی دوباره بهم داده بودن..فقط یه اسم توی ذهنم اومد((ممد دانته))...همونلحظه شیطان درونم فعال شد و نقشه مرگباری روی ذهنم نصب گردید...خوب...دو روز طول کشید تا با بچه ها بقیه اعلامیه ها رو پاکسازی کردیم...باید انتقام سختی میگرفتم...چون زاگرس خیلی گریه کرده بود...وقتی اعلامیه رو خونده بودآخه اونم تا اخرش نخونده بود...خیلیا توی منطقه نگران شده بودن بخاطر این آگهی فوت...حالا نقشه ام چی بود و چیکار کردیم و به کجا کشید...آپ بعدی مینویسم....من به این نتیجه رسیدم که آدم توی زندگیش باید خر باشه اونم خر نفهم نه خر الکی.......و......ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...........هانی هستم..............مرسی...

یک شنبه 8 شهريور 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

در کمند اهریمن1

    ما را از شیطان نجات بده جون هرکی دوس داری

سلام...به دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...این برای دوازدهمین باره دارم این پست جهنمی رو مینویسم

نشسته بودم روی یه ستون سنگی تاریخی نسبتا بلند و داشتم با حسرت به بچه ها که فوتبال بازی میکردن نیگا میکردم...آخه تنبیه شده بودم...دو سه جای بدنم هم کبود بود..کبودبودکبودبودکبود بود..ههههه..چه جالب..کبودبودکبودبود...حالا چرا میگم براتون

این شهرما میگن قدمت 5000ساله داره یعنی روایت داریم اولین شهردارش دایناسور بوده..خوب..اطراف شهرمون یه کم اینور اونور یه مکان خییییلی عتیقه داره به اسم چغازنبیل یعنی سبد وارونه...میگن معبد بوده..قبول حق ایشالله....البته به شوش و اینا مربوط میشه...هنوزم سرش دعواس...آخه ظاهرش خیلی به بافت قدیمیه شهر خودمون شباهت داره...اصلا وقتی میری چغازنبیل انگار داریgod of war5بازی میکنی...خوب..یه بار یه غلطی کردن کلاس مارو بردن اونجا یعنی چغازنبیل...مدیر بامون بود..با راننده..با راهنما...خوب اینا هیچ...این چغازمیل یه زیرزمینایی داره که وقتی میری داخلشون انگار وارد قلمروی تاریکی میشی...عجب جمله ای گفتم...قلمروی تاریکی...ههههه...خوب..یعنی چشماتو محکمه محکم ببند..بعد تاریکیه اون زیرزمینا از تاریکیه بسته شدن محکم چشمات بیشتره...مخلص کلوم...یعنی ظلمت محض...خوب..حدود پنج شیش نفری بودیم با آقا مدیر رفتیم داخل یکی ازون زیرزمینا...قبلش ولی آقامدیر اجازه نداده بود هیچ وسیله روشنایی نبریم تا حس واقعی محیط رو درک کنیم...نیس حالا ما استاد درکیم...ههههه...جوگیر شده بود دیگه....بعد خیلی تاکید کرد که نترسیم...خولاصه...خیلی ساکت و تاریک بود...منم یه دستم رو گرفته بودم به دیوار که زمین نخورم آخه من توی تاریکی تعادلم خیلی کم میشه...چشمامم بسته بودم تا کمتر بترسم...عصابم داشت بهم میریخت...بگو چی شد؟..بیگانه های فضایی حمله کردن؟؟..نه بابا...اجنه اومد برامون؟؟...نه اصلا...جن گیر1شدیم؟..مذخرف نگو...هیچی ...گفتم یه تنوعی به محیط بدم تا هم بروبچ دلشون واشه هم حس واقعیه واقعیه محیط رو درکه درکه درک کنن..چندنفس عمیق کشیدم..افکارمو متمرکز کردم..بعد..جججیییغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ...یه جیغ بنفش..ببخشید جیغ بنفش مال دختراس ..یه جیغ سیاهه پسرونه از اعماق وجودم کشیدم..صدا ناجور پیچید...خودم گوشام زیرینگه گرفت...بعد از صدای جیغم هیشکی نترسید...فقط همه ریدن به خودشون...از جیغ من بقیه هم جیغهای درونشون رو بیرون اینداختن...چشتون روز بد نبینه..همه چی قر و قاتی شد..سگ صاحابشو نمیشناخت..کنترلمونو از دست دادیم..ریختیم تو هم د بزن...من فکر کنم دو سه نفر رو آش و لاش کردم..البته ناگفته نماند خودمم کتک خوردم حسابی دو سه بارم به در و دیوار ضربه زدم..ولی از جونم زیاد کم نشد میتونستم برم مرحله بعد..هههههه...تاریکیه هر کی هر کیه کی به کیه....بعد قاتی جیغای بچه ها صدای جیغ یه آدم بزرگ بود که از همه بلندتر و گوشخراشتر جیغ میزد...آره..آقامدیر محترم بودن..هموکه ما را از ترس در آن مکان ظلمانی برحذر داشته بود...د بیا..مارو باش با کیا اومدیم سیزده بدر...خلاصه هرجوری بود خودمونو ازون مکان نفرین شده نجات دادیم و دوباره به قلمروی نور برگشتیم...هرکدوممون یه سمتی می دوئیدیم...نمیدونم چرا..فکر کنم مثل سگ ترسیده بودیم..همه اومدن سمتون فکر میکردن اتفاق ناجوری افتاده...ولی خدا روشکر اتفاق خاصی نیفتاده بود..فقط قیافه ها و سرووضعمون دیدن داشت..دو تا از بچه ها گریشون گرفته بود...خدا باعث بانیه این افتضاح تاریخی رو نبخشه..هرچند خیلی زود شناسایی و تنبیه شد...

نشسته بودم روی یه ستون سنگی تاریخی نسبتا بلند و داشتم با حسرت به بچه ها که داشتن فوتبال بازی میکردن نیگا میکردم...اجازه نداشتم از روی ستون پایین بیام تا آخر اردو...زاگرس هم کنار ستون نشسته بود و بهش تکیه داده بود..اون ولی خودش خودشو تنبیه کرده بود بخاطر دوستی با من...خورشید بهم میتابید و باد بدنم رو نوازش میداد...زاگرس دوستت دارم.................و ...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت........هانی هستم............................مرسی

چهار شنبه 28 مرداد 1394برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

انتقام عشق

روزی جوانی بود که نامزدی داشت و ایندو همدیگر رابسیار دوست داشتند..اما دراین میان دختری دیگر در داستان بود که سعی داشت دل پسر را ببرد..و این نامزده پسر راه آزارمیداد..و بالاخره آن دختر باعث شد تا مهر نامزد از دل جوان بیرون برود و دیگر جوان به نامزدش علاقه ای نداشت وبیشتر اوقات خود را با آن دختر فتنه گر میگزراند..مخفی از نگاه نامزدش...تااینکه یک روز سرانجام ماه پشت ابرنماندو دختر بیچاره نامزدش و آن دختر پلید را دید...رفت..و باتمام وجودش گریست...یک روز که جوان داشت در خیابان راه میرفت..نامزد دلشکسته اش که سوار ماشین بود ..به سمت او سرعت گرفت و جوان را زیر کرد...اما جوان از این انتقامگیری جان به در برد..اما شدیدا صدمه دید و در بیمارستان بستری شد....شب بود...کسی در بیمارستان بیدارنبود...جوان داشت به خواب میرفت..که شخصی وارد اتاق شد...بله...نامزدش بود..لباس پرستاری به تن کرده و در دستش یک سورنگ پر از بنزین بود...آمده بود تا انتقامش را کامل کند با تزریق بنزین به پسر...جوان به سختی از اتاق گریخت و در سالن بیمارستان برای نجات لنگ لنگان فرار میکردولی نامزدش او راتعقیب میکرد...با سورنگی مرگبار که از نوک کشنده آن بنزین میچکید...جوان نمیتوانست خوب فرار کند چون چندجای بدنش شکسته بود...و دختر داشت به سمت او می آمد...و همان سورنگ که ازآن بنزین میچکید در دستش بود....پسر به زمین افتاد اما برای نجات جانش سینه خیز حرکت میکرد و دختر خیلی خونسرد به سمت او گام برمیداشت...و گفت(تو رو خیلی دوس داشتم..ولی تو بااون دخترجهنمی رفتی و به من خیانت کردی)...پسر به انتهای بن بست سالن رسید...هیچکس نبود...فقط فرشته مرگ بود که بال میزد...با سورنگی که از آن بنزین میچکید....پسر به زمین افتاد..دختر بالای سرش رسید و نشست...سورنگ را به سمت شاهرگ پسر جلو برد...اما ..او را نکشت و بی حرکت ماند...پسر درحالیکه نفس نفس میزد گفت(چرا..ت...ت...تمومش..ن..ن..نمی...کنی؟م..منو...بکش...چراخشکت زده؟...چراحرکت نمی کنی؟؟؟)دختر گفت(نمیتونم)پسر گفت(چرا؟؟)دختر گفت(آخه بنزین تموم کردم)..................................حاضرم نصف عمرمو بدم قیافه هاتونو ببینم....................هانی هستم ........مرسی

چهار شنبه 24 تير 1394برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content